حسرت با هم بودن به قلم مرضیه نعمتی
پارت شصت و هشتم
زمان ارسال : ۱۶۵ روز پیش
امین هم یک گوشه نشسته بود و با چشمان پر از اشک به زمین زل زده بود. روی یک نیمکت نشستم و به مجید فکر کردم. یعنی آنقدر برایم مهم بود که مادرم را فدایش کنم؟ ادامه زندگیام با مجید مساوی بود با دق مرگ شدن مادرم. همانجا تصمیم گرفتم اگر مادرم خوب شود مجید ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
نسترن
00😔